به نظر بیشتر افرادی که من را می شناسند این وبلاگ غافلگیرکننده است. من می دانم چگونه شوخی کنم، می دانم چگونه بخندم می دانم چگونه با دوستانم آواز بخوانم، حتی میدانم چگونه به یک رقص دایرهای بپیوندم. حقیقت این است که من اغلب ناراضی هستم. وقتی تنها می مانم، بعد از سخنرانی و بعد از همه تشویق ها یا بعد از مراسم اهدای جایزه، رفتن به اتاقم، عمیقاً احساس غم میکنم.
من با نوههایم شاد هستم. زمانی که فرزندانم به دنیا آمدند خوشحال بودم. زمانی که بالکان میرقصم و یا با بعضی از آهنگهای معروف همخوانی میکنم هم خوشحالم. اما زندگی فراتر از آواز و رقص است و بچهها هر روز متولد نمی شوند. بنابراین، بله، من درگیر چگونگی به وجود آوردن خوشبختی بوده ام. زندگی بدون خوشبختی چیست؟
فکر کردم چرا خوشحال نیستم شاید با پرداختن به دلایل آن بتوانم احساس خود را تغییر دهم. در ادبیات آمده است که به طورکلی بازماندگان هولوکاست ناراضی هستند. بعضی از آنها همچنان دلتنگ عزیزانی که از دست دادهاند می شوند، برخی احساس گناه می کنند که زنده مانده اند و عزیزانشان از بین رفته اند. یا شاید هولوکاست، یا هر نوع آسیب جنگی دیگر، اعتماد آنها به بشریت را از بین برده است. چگونه می تواند همچین قساوتی اتفاق بیفتد و هنوز آنها به بشریت اعتماد کنند؟ و بدون اعتماد چگونه می توان خوشبخت بود؟
در مورد وضعیت من، فهمیدم که پدربزرگ و مادربزرگهایم، دایی ها، پسر عموهای پنج و شش ساله ام چگونه توسط نازی ها به قتل رسیدند… آنها را درست در داخل قطار، در یک انبار بسته قرار دادند که با اگزوز ماشین به خفگی برسانند تا از هوش بروند. سپس آنها را بر روی یکدیگر قرار دادند، بنزین بر روی آنها ریختند، آنها روزها در حال سوختن بودند تا اینکه همه مردند.
من 60 سال پس از هولوکاست به تربلینکا رفتم. زمین هنوز به خاطر خاکستر سیاه بود. در وصیت نامه خواستم که من را سوزانده و بخشی از خاکسترم را برای پیوستن به عزیزانم در آنجا پخش کنند.
به همین دلیل ناراحتم؟ اما گذشته را نمی توان تغییر داد. تا بوده همین بوده است. ما باید جلو برویم. بنابراین سوال این است که چگونه باید به جلو حرکت کنیم؟
دعای مراقبه بسیار مفید واقع شد. در آن آمده است: ارباب، شما هدف واقعی زندگی بشر هستید، اما همه ما برده انتظاراتی هستیم که راه ما را به سوی شما می بندد.”
وقتی شروع به مراقبه کردم، از کلمهی «ارباب» ناراحت شدم زیرا اعتقادی به کیش شخصیت ندارم. بنابرین با استاد این رسالت صحبت کردم و پرسیدم ارباب کیست؟ او پاسخ داد:خدا.
آیا من میخواهم خدا باشم؟ آیا او هدف نهایی است؟ منطقی به نظر نمیآید. اما صبر کنید، خدا چیست؟ عشق خالص. بنابراین عشق هدف است؛ دوست داشتن و دوست داشته شدن، درست است؟ و عشق چیست؟ خوشبختی. بنابراین، اکنون می توانیم کلمه «ارباب» را جایگزین کنیم و بگوییم: خوشبختی! شما هدف زندگی بشر هستید. هدف نهایی.
همه ما می خواهیم خوشحال باشیم. بسیاری از فلاسفه و شاعران قبلاً چنین گفته اند پس موضوع جدیدی نیست. یاری او بهواسطه دعا کردن میسر میشود. درنوشتهها آمده است: «این انتظارات است که راه ما را به سوی شما مسدود میکند”، این انتظارات است که راه خوشبختی را می بندد. چرا؟
وقتی از دیگران توقع داریم ولی آنها انتظارات مارا برآورده نمیکند و یا وقتی شرایط مورد رضایت ما نیست، ناراحت میشویم. گویی به شخص دیگری احتیاج داریم تا مارا خوشحال و راضی نگهدارد. برای احساس خوشبختی به دیگران وابسته هستیم. این خوشبختی مشروط است. وقتی انتظار نداریم، بدان معناست که ما تمام عشق مورد نیاز خود را داریم، هرطور که خودمان هستیم. برای خوشبختی به شخص دیگری احتیاج نداریم. نیازی نیست که کاری انجام دهیم تا بقیه دوستمان داشته باشند. ما هرطور که باشیم همچنان دوست داشتنی هستیم. اگر کسی به میل خود چیزی به ما داد، نه به این خاطر که انتظار آن را داریم، قدردانی کنید.
پاسخ درست این است: انتظارات کمتر، آرزوهای کمتر، شکرگزاری بیشتر.
نوشته دکتر ایچاک آدیزز
مترجم دکتر محمدحسین اکبرزاده
بدون دیدگاه